سفارش تبلیغ
صبا ویژن
2233

شنبه 89/1/28 ::  ساعت 11:31 صبح


شدم با چت اسیر و مبتلایش  ----  شبا پیغام می دادم از برایش

به من می گفت هیجده ساله هستم ----  تو اسمت را بگو، من هاله هستم

بگفتم اسم من هم هست فرهاد ----  ز دست عاشقی صد داد و بیداد

بگفت هاله ز موهای کمندش ----  کمان ِابرو و قد بلندش

بگفت چشمان من خیلی فریباست ----  ز صورت هم نگو البته زیباست

ندیده عاشق زارش شدم من ----  اسیرش گشته بیمارش شدم من

ز بس هرشب به او چت می نمودم ----  به او من کم کم عادت می نمودم

در او دیدم تمام آرزوهام ----  که باشد همسر و امید فردام

برای دیدنش بی تاب بودم ----  زفکرش بی خور و بی خواب بودم

به خود گفتم که وقت آن رسیده ----  که بینم چهره ی آن نور دیده

به او گفتم که قصدم دیدن توست ----  زمان دیدن و بوییدن توست

ز رویارویی ام او طفره می رفت ----  هراسان بود او از دیدنم سخت

خلاصه راضی اش کردم به اجبار ----  گرفتم روز بعدش وقت دیدار

رسید از راه، وقت و روز موعود ----  زدم از خانه بیرون اندکی زود

چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت ----  توگویی اژدهایی بر من آویخت

به جای هاله ی ناز و فریبا ----  بدیدم زشت رویی بود آنجا

ندیدم من اثر از قد رعنا ----  کمان ِابرو و چشم فریبا

مسن تر بود او از مادر من ----  بشد صد خاک عالم بر سر من

ز ترس و وحشتم از هوش رفتم ----  از آن ماتم کده مدهوش رفتم

به خود چون آمدم، دیدم که او نیست ----  دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست

به خود لعنت فرستادم که دیگر ----  نیابم با چت از بهر خود همسر

بگیر از این داستان درس عبرت ----  سرانجامی ندارد قصّه ی چت

 

 


 نویسنده: Faezeh...!2afm

نظرات دیگران


لیست کل یادداشت های این وبلاگ